حکایت بانک زمان...

حکایت بانک زمان ! ...

تصور کنید حساب بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز می گردد و شما فقط تا اخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید چون اخر وقت حساب شما خود به خود خالی می شود.

در این صورت شما چه خواهید کرد ؟

البته سعی می کنید تا اخرین ریال را خرج کنید!

هر یک از ما یک چنین حساب بانکی داریم ؛ حساب بانکی زمان!

هر روز صبح در بانک زمان شما 86400 ثانیه واریز و تا پایان شب به پایان می رسد .

هیچ برگشتی در کار نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود.

ارزش یک سال را دانش اموزی که مردود شده ، می داند.

ارزش یک ماه را مادری که فرزند نارس به دنیا اورده ، می داند.

ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند.

ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد.

ارزش یک دقیقه را شخصی که از قطار جا مانده .

ارزش یک ثانیه را ان که از تصادفی مرگبار جان به در برده ، می داند.

باور کنیدهر لحظه گنج بزرگی است !

گنجتان را اسان از دست ندهید!

به یاد داشته باشید: زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند!

فراموش نکنید:

دیروز به تاریخ پیوست.

فردا معما است.

و امروز هدیه است!

Thinking outside the box

فکر کنم این دیگه به درد دنیا و اخرتتون بخره


یادتون هست استاد تو کلاس م م ا از تفکر خارج از چارچوب صحبت کردن و گفتن بریم در موردش بیشتر بخونیم .خانم سالاری هم یه چیز هایی در موردش گذاشتن .من تازه اون مقاله ی مورد نظر استاد را پیدا کردم.

اصل مقاله را گذاشتم تو وبلاگ کلاس زبان و برداشت شخصی ام را همراه نظرات دوستان تو وبلاگ بازاریابی بین الملل گذاشتم .

بدنیست شما هم که اصل کاری ها هستین این مقاله را بخونید و نظر تون را همینجا درج کنید.



متشکرم

هیچ کس شانسی به موفقیت نمی رسد و شانسی هم ان را از دست نمی دهد

چشمها را باید شست

 

چقدر خوبه که هر از گاهی باورهایمان را یه مروری کنیم. بد نیست ادم چند وقت یه بار ذهنیات و تفکراتش رو خانه تکانی کنه .واضح تر بگم.ما در مورد رفتار و افکارمون بیشتر از اونیکه فکر کنیم بر حسب عادت فکر میکنیم و عمل میکنیم. برای چند لحظه بدون تعصب این مطلب رو بخونیم. قبول؟!

دانشمندان برای بررسی تعیین میزان قدرت باورها بر کیفیت زندگی انسانها آزمایشی را

 

در « هاروارد یونیورسیتی » انجام دادند :

ادامه مطلب ...

تصمیم گیری با لوبیا

روزی از روزها، در یکی از شرکت های صنعتی مدیری توانمند کار می‌کرد که آوازه "تصمیم گیرنده سریع " را با خود یدک می‌کشید. هر زمان که یکی از کارمندان آن شرکت نزد این مدیر می‌آمد و مشکلی را با او در میان می‌گذاشت، مدیر توانمند ما در حالی که با یک دست در جیب و یک دست زیر چانه به سقف خیره می‌شد، اندکی به تفکر می‌پرداخت و سپس سریعاً و با اقتدار کامل پاسخ مثبت یا منفی خود را اعلام می‌کرد به طوری که کارمندان از این همه اعتماد به نفس که در رییس خود می‌دیدند دچار شگفتی می‌شدند.

پس از گذشت چند سال ، با تصمیمات و تدابیر سریعی که این مدیر اتخاذ می‌کرد، شرکت آنها عالی ترین مدارج پیشرفت را پیمود. داستانهای زیادی در مورد توانایی مرموز تصمیم گیری سریع این مدیر نقل می‌شد و حتی کار به دخالت دادن نیرو های فوق طبیعی نیز کشیده شده بود. یک روز، رییس قسمت فروش شرکت نزد او آمد و پس از ارائه طرحی از او خواست نظرش را در باره آن طرح بیان کند. مدیر، پس از برانداز کردن آن طرح و پرسیدن چند سوال، اندکی به تفکر پرداخت و گفت: "طرح خوبی است، آن را به مرحله اجرا در آور". روز دیگری، از مدیر در مورد وضعییت سالن غذا خوری شرکت سوال شد و پیشنهاد گردید که محل آن به جای دیگری تغییر یابد. اما مدیر پس از طرح چند سوال ابراز داشت : "سالن در همان جایی که هست باقی بماند".

تصمیم گیری سریع و موکد و بدون تاخیر و همیشه جواب سریع و صریح دادن از خصوصیات برجسته مدیر توانمند ما بود که سایر مدیران در مورد آن غبطه می‌خوردند. سالها گذشت و آن شرکت با مدیریت آن مدیر، پیشرفتهای زیادی نمود تا اینکه یک روز زمان باز نشستگی او فرا رسید. مدیر جانشین که از تواناییهای مدیر قبلی اطلاع کامل داشت از او خواست که راز موفقیتش را با او در میان بگذارد. مدیرقدیمی با کمال میل حاضر شد که رازش را برملا سازد. این بود که گفت: "راز کار من لوبیاست" . مدیر جدید که کاملا گیج شده بود از او خواست که مسئله را بیشتر توضیح دهد. به همین سبب مدیر قدیمی مقداری لوبیا از جیبش درآورد و پس از اینکه آنها را در این دستش ریخت و دو باره در جیبش قرار داد گفت: "سالها قبل پی بردم که اگر تصمیم گیری در مورد مسئله ای را به عقب بیاندازی آن مسئله بسیار بدتر و مشکل تر از قبل می‌شود. این بود که من روشی را برای تصمیم گیری سریع ابداع نمودم. روش من به این ترتیب بود که پس از تهیه مقداری لوبیا، آنها را در داخل جیبم قراردادم و هر زمان که مجبور بودم در مورد سوالی جواب بله یا نه بدهم مقداری از آن لوبیاها را به اندازه یک مشت بر می‌داشتم و در داخل جیبم شروع به شمارش آنها می‌کردم. اگر مجموع این لوبیاها عددی فرد بود جواب منفی و اگر مجموع آنها زوج بود جواب مثبت می‌دادم ".

مدیر قبلی ادامه داد: "همانطوریکه می‌بینی فرقی نمی کرد که جواب من مثبت باشد یا منفی بلکه چیزی که مهم بود این بود که جریان تصمیم گیری به تعویق نیافتد. البته تصمیمات من گاهی از اوقات غلط از آب در می‌آمد و این امری اجتناب ناپذیر بود. اما، چه درست و چه غلط، تصمیم گیری باید هرچه سریعتر صورت پذیرد تا بتوان انرژی خود را صرف چیزهایی که واقعاً اهمیت دارند نمود". این گونه بود که مدیر جدید نیز همراه با مقداری لوبیا داخل جیبش، پست مدیریت را از آن مدیر توانمند تحویل گرفت .....  

نتیجه گیری: 

در این حکایت در مورد اهمیت تصمیم گیری سریع و بموقع صحبت شده است. به نظر نویسنده علاوه بر درستی هر تصمیم، اتخاذ تصمیم بموقع نیز اهمیت زیادی دارد بطوری که با درستی تصمیم برابری دارد. عدم تصمیم بموقع بعضی اوقات از تصمیمات صحیح دیرهنگام نیز بدتر است.

ثروت سازمانی

زمانی کزروس به کوروش بزرگ گفت: «چرا از غنیمت های جنگی چیزی را برای خود بر نمی داری و همه را به سربازانت می بخشی؟»

کوروش گفت: «اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدیم الان دارایی من چقدر بود؟» گزروس عددی را با معیار آن زمان گفت.

کوروش یکی از سربازانش را صدا زد و گفت: «برو به مردم بگو کوروش برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد.»

سرباز در بین مردم جار زد و سخن کوروش را به گوششان رسانید. مردم هرچه در توان داشتند برای کوروش فرستادند. وقتی که مالهای گرد آوری شده را حساب کردند، از آنچه کزروس انتظار داشت بسیار بیشتر بود.

کوروش رو به کزروس کرد و گفت: «ثروت من اینجاست. اگر آنها را پیش خود نگه داشته بودم، همیشه باید نگران آنها بودم. زمانی که ثروت در اختیار توست و مردم از آن بی بهره اند مثل این می ماند که تو نگهبان پولهایی که مبادا کسی آن را ببرد.» 

نتیجه گیری: 

منابع انسانی مهمترین دارایی و ثروت سازمانی هستند. جذب، پرورش و نگهداری منابع انسانی یکی از وظایف اصلی مدیریت است. سازمان بدون داشتن نیروی انسانی وفادار، متعهد و توانمند نمی تواند مأموریت خود را به انجام رساند.

اعتماد به نفس

مرد، مغموم و پریشان‌خاطر، نشسته بر نیمکتی درون پارک، سر در گریبان تفکّر فرو برده بود.  نمی‌دانست چه کند و مشکلش را چگونه حلّ نماید.  مدیر شرکتی بود غرقه در بدهی؛ راه به جایی نمی‌برد و هیچ حلاّل مشکلاتی نمی‌یافت.  گویی همه راهها به رویش بسته و جمیع درها کاملاً مسدود شده و او در تنهایی خویش آشفته حال رها شده بود.

هر کس که می‌توانست وامی به او بدهد، روی از او برمی‌گرداند و هر کس از او طلبی داشت، ابداً فرصتی نمی‌داد.  گویی همه دست به دست هم داده بودند تا او را به سوی ورشکستگی کامل سوق دهند.  مرد در این اندیشه بود که آیا ممکن است راهی یافت شود که او را از این ورطه نجات بخشد.

ناگهان مرد سالمندی جلوی او پدیدار شد.  ندانست از کجا آمده و چگونه در مقابل او ظاهر شده است.  پیرمرد گفت، "جوان، می‌بینم که سخت اندوهگینی و پریشان‌خاطر.  تو را چه می‌شود که اینگونه سر در گریبان غم فرو برده‌ای؟  چیزی تو را آزار می‌دهد و یا کسی تو را به هراس انداخته؟"

پیرمرد در کنار جوان نشست و به سخنان او گوش فرا داد؛ قصّهء پرغصّه‌اش را شنید؛ مشکلاتش را در کمال سکوت و آرامش گوش کرد و سپس گفت، "فکر کنم می‌توانم تو را کمکی نمایم تا از این مخمصه خلاصی یابی و از مضیقه به در آیی.  نامت چیست؟"  سپس دسته چکی از جیب در آورد و چکی به نام او نوشت و در دست مرد گذاشت و گفت، "این پول را بگیر و درست یک سال دیگر به همین جا بیا و پول مرا به من برگردان."   بعد، برگشت و ناپدید شد.  همانگونه که آمده بود، ناگهان از چشم نهان گشت.

مرد جوان نگاهی به چک انداخت و دید مبلغ آن پانصد هزار دلار و نام امضاء کننده جان راکفلر، از ثروتمندان مشهور آن زمان است.  در آن روزگار، راکفلر یکی از متموّل‌ترین مردان جهان بود.  با خود گفت، "در یک آن می‌توانم کلّیه بدهی‌هایم را تسویه کنم و از این رنج و ناراحتی خلاص گردم."

امّا، مدیر جوان تصمیم گرفت چک را بدون این که نقد کند در گاوصندوق بگذارد.  همین که می‌دانست چنین مبلغی در اختیارش هست به او قدرتی می‌بخشید تا مؤسّسه‌اش را نجات بخشد.  این اندیشه به او جان بخشید.  بدبینی از وجودش رخت بربست و با خوش‌بینی تمام به مذاکره جهت معاملات جدید پرداخت؛ چون اطمینان داشت مبلغی کلان در گاوصندوق دارد. با تقسیط طولانی بدهی‌هایش توانست قدری از سنگینی بار بدهی بکاهد.  چند قرارداد عظیم برای فروش محصولاتش منعقد ساخت.  در طیّ چند ماه تمامی بدهی‌هایش را پرداخت و دیگربار در طریق کسب درآمد گامهای بلند برداشت.

دقیقاً یک سال از این واقعه گذشت.  به همان پارک بازگشت. چک نقدنشده در جیبش بود.  در همان زمانی که قرار گذاشته بودند مرد سالمند پدیدار شد.  مدیر جوان خواست چک را به او بدهد و داستان کامیابی‌اش را بازگوید؛ امّا پرستاری دوان دوان از راه رسید و دست پیرمرد را گرفت و فریاد زد، "خوشحالم که بالاخره گرفتمش!  امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد، آقا.  همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که جان راکفلر است."  بعد، همچنان که دست پیرمرد را در دست داشت، او را با خود برد.

مدیر جوان مبهوت و مات به جای ماند.  سخت حیرت کرده بود.  تمام سال را او با اطمینان از این  که پشتوانه‌ای پانصد هزاردلاری دارد دست به معامله زده و قراردادهای کلان بسته بود؛ به خرید و فروش‌های عمده اقدام کرده بود؛ او یقین داشت که پانصدهزار دلار در گاوصندوق دارد.  و حالا دریافته بود که آن همه جز پاره‌کاغذی نبود.

ناگهان دریافت که این پول، چه واقعی چه خیالی،‌ نبود که زندگی او را زیر و رو کرده بود.  بلکه اعتماد به نفسی بود که دیگربار باز یافته بود. همین اعتماد به نفس به او قدرت داده بود تا به هر آنچه که در طلبش کوشیده بود، دست یابد.

 

چتر نجات شما را چه کسی می بندد؟

چارلز پلوم، یکی از خلبانان نیروی دریایی بود. پس از 75 مأموریت جنگی، هواپیمای او مورد اصابت یک موشک زمین به هوا قرار گرفت. پلوم بیرون پرید و به اسارت دشمن درآمد. او دستگیر شد و شش سال در یکی از زندان های دشمن حبس شد. او از این مهلکه جان سالم به در برد و اکنون آنچه را که از آن تجربه کسب کرده است تدریس می کند.

روزی چارلز و همسرش در رستورانی نشسته بودند. مردی به آنها نزدیک شد و گفت: «تو پلوم هستی! در یکی از نبردهای هوایی، جنگنده های دشمن را تعقیب کردی و سپس تو را زدند و سقوط کردی!»

پلوم پرسید: «تو از کجا این مطلب را می دانی؟»

مرد پاسخ داد: «من چتر نجات تو را بستم.»

پلوم تعجب کرده بود و نفس در سینه اش حبس شده بود. مرد که با غرور مشتش را در هوا تکان می داد گفت: «مطمئن بودم که کار می کند.»

پلوم حرف او را تأیید کرد و گفت: «مطمئناً کار کرده است چون اگر کار نمی کرد من الآن اینجا نبودم.»

آن شب پلوم از فکر آن مرد نتوانست بخوابد. او می گوید: «خیلی مایلم بدانم او در لباس فرم نیروی دریایی چه شکلی بوده است؛ یک کلاه سفید، یک دستمال در پشت و بندهای آویز منگوله دار. نمی دانم چند بار او را دیده ام و حتی به او یک سلام صبح بخیر یا چیزی مثل آن نگفته ام، فقط به خاطر اینکه من خلبان جنگنده بودم و او ملوان.

پلوم به ساعاتی فکر کرد که آن ملوان پشت یک میز چوبی طویل در سالن های زیر کشتی، با دقت چترها را ترمیم می کرده، آنها را تا می زده و با نگرانی سرنوشت کسی را که نمی شناخته رقم می زده است.

اکنون پلوم از مخاطبین خود می پرسد: «چه کسی چتر نجات شما را می بندد؟» 

 

نتیجه گیری 

گاهی در کشاش زندگی، فراموش می کنیم که چه چیزی واقعاً مهم است.

شاید گاهی در گفتن سلام، لطفاً، متشکرم، تبریک گفتن به کسی که اتفاق مهمی برایش رخ داده است، تعریف کردن از کسی یا حتی انجام یک کار خوب بی دلیل کوتاهی می کنیم.

«من به تو افتخار می کنم» پنج کلمه ارزشمندی است که همیشه می توانید برای ایجاد حس خوشایند و احساس اهمیت در دیگران به کار ببرید.

در رفتار با دیگران تصور کنید آنان چنانند که باید باشند و کمک کنید تا آن طور بشوند که توانایی اش را دارند.

قدر تمام ارزش های هر کسی را - هر چه هست و هر چه می کند - بدانید. کار هر کسی هر چه باشد، ضروری و مهم است.

در طی روز به همه افراد تمرکز و توجه کنید. سعی کنید با افراد، بیشتر ملاقات و برخورد داشته باشید. شاید مهمترین موقعیت زندگی کسی به کلام شما بستگی داشته باشد. بگذارید خداوند در این حال شما را واسطه قرار دهد.

در این هفته، این ماه یا این سال، آنهایی را که چتر نجات شما را می بندند بشناسید.

سگ هایی که یاد گرفتند تلاش نکنند

تعدادی سگ در اتاقی قرار گرفتند که زمین آن می توانست شوک الکتریکی خفیفی به سگ ها وارد کند. دکمه ای روی دیوار اتاق بود که با فشرده شدن جریان را قطع می کرد. وقتی شوک وارد شد سگ ها بالا و پایین پریدند تا بالاخره یکی از سگ ها دکمه را زد و جریان قطع شد. سگ ها یاد گرفتند با زدن آن دکمه آن شوک ناخوشایند قطع می شود. 

روی نصف گروه اول سگ ها همین آزمایش دوباره تکرار شد اما این بار در اتاق دیگری که دکمه ای الکی داشت و با زدن آن هیچ اتفاقی نمی افتاد و جریان همچنان ادامه داشت. بعد از این مراحل سگ هایی که در اتاق دوم بودند به اتاق اول (با کلید سالم) بازگردانده شدند و آزمایش تکرار شد. این بار هیچ کدام شان حتی سعی نکردند که دکمه را فشار دهند. 

 

نتیجه گیری:  

هیچ کس با نامیدی به دنیا نمی آید، بلکه ما بعد از اینکه چند بار شکست می خوریم «شکست خوردن» را یاد می گیریم و حتی به خودمان زحمت تلاش کردن نمی دهیم. اگر به مشکلی برخورده اید، مهم نیست دفعه چندم است که زمین خورده اید، باز هم بلند شوید و برای حل آن تلاش کنید. ممکن است کلید سالم باشد، فقط فشارش دهید!

مدیریت دکتر ماکوس

در اکتبر سال 1994 شخصی به نام دکتر آنتاناس ماکوس که یک استاد فلسفه و ریاضیات بود به عنوان شهردار بوگوتا پایتخت کلمبیا انتخاب شد. آن گونه که گفته شده است این شهر به عنوان پایتخت قتل جهان معروف بوده است و مقامات شهر در فساد شهره بوده اند. در واقع اهالی بوگوتا از این همه نابسامانی به جان آمده و به دنبال چاره ای می گشتند که نهایتا به دکتر ماکوس به عنوان یک ضد سیاستمدار متوسل شدند. اما شنیدنی است که دکتر ماکوس برای مقابله با ناهنجاری های در شهر بوگوتا از روشهای جالبی استفاده کرد. مثلا در سر چهارراه ها گروه های پانتومیم به کار گماشت که متشکل از دانشجویان تئاتری بودند که صورت خود را سفید و سیاه کرده بودند و هر کسی را که تخلفی می کرد مسخره می کردند. مثلا اگر عابر پیاده ای از چراغ قرمز رد می شد به دنبالش می افتادند و ادایش را در می آوردند و همین باعث شد که شهروندان از ترس مسخره شدن از تخلف بپرهیزند. با گذشت چند ماه، درصد افراد پیاده ای که به علائم راهنمایی توجه و مطابق آن ها رفتار می کردند از 26 درصد به 75 درصد رسید. در حقیقت استقبال از این طرح و موفقیت آن در کاهش خلاف چنان چشم گیر بود که دکتر ماکوس 400 نفر دیگر پانتومیم کار استخدام کرد تا خدمات این گروه ها به سراسر شهر گسترش یابد.

این تنها بخشی از کارهای به ظاهر ساده بود که توسط دکتر ماکوس انجام شد و اتفاقا در نظم بخشی به شهر نتیجه داد.

دکتر ماکوس معتقد بود که تلاش برای تغییر نگرش مردم، می بایست رکن اساسی اصلاحات او را تشکیل دهد و نیز این که تحول در فرهنگ مدنی شهروندان کلید حل معضلات بی شمار شهر بوگوتا به شمار می آید...تنها اقتصاددانان بسیار کوته فکر ممکن است معتقد باشند که رفتار انسان ها صرفا از پاداش ها یا مجازات های ملموس و مادی تاثیر می پذیرد. درست است که افراد به انگیزه های اقتصادی شفاف و مستقیم واکنش نشان می دهند اما ممکن است به انگیزه های ناشناخته ای که از قراردادهای اجتماعی یا وجدان فردی شان نشات می گیرند نیز واکنشهای قاطعی نشان دهند.

پس و پیش رئیس

شخصی تعریف می کرد که در دیدار از یک سازمان در ژاپن، رئیس آن سازمان به همراه دو نفر دیگر به استقبال آنان آمد. یکی از آن دو نفر مسن بود و نفر دوم از آقای رئیس جوان تر بود. رئیس سازمان پس از خوشامدگویی آن دو نفر را معرفی کرده بود و گفته بود که آن شخص مسن رئیس قبلی سازمان بوده است و رئیس فعلی سازمان از مشورت و راهنمایی استفاده می کند و شخص جوان تر از رئیس، رئیس بعدی سازمان است که از دو رئیس دیگر چیز یاد می گیرد.

مطلبی در باب روز های انتهایی سال 1389

دوستان عزیز :

کمتر ازیک هفته به پا یان سال مانده است و چه خوب خواهد بود.لحظاتی را با خود خلوت کرده و به ارزیابی سالی که گذشت بپردازیم.در سال 1389  چه کردیم و چه نتایجی از عملکرد و تلاش های خود بدست آوردیم؟

À     آیا روز هایمان پر بارتر از روز های سالیان قبل بود؟

À     آیا کارو هنر و یا عملی را یاد گرفته ایم که به درد ؛آینده مان بخورد؟

از آنچه  بدست آورده اید یادداشت بردارید و آنچه را که  فکر  میکنید می توانستید بدست  بیاورید ا ما به خاطر کم کاری  خودتا ن کسب نکرده اید نیز بنویسید و خود را ارزیابی کنید تا بتوانید برنامه خوب و پر باری را در سال  1390 برای خود رقم بزنید..

ادامه مطلب ...

بدون شرح

موشی درخانه تله موش دید،

به مرغ و گوسفند و گاو خبر داد

همه گفتند: تله موش مشکل توست بما ربطی ندارد.

ماری در تله افتاد و زن خانه را گزید، از مرغ برایش سوپ درست کردند،

گوسفند را برای عیادت کنندگان سربریدند؛

گاو را برای مراسم ترحیم کشتند

و تمام این مدت

موش در سوراخ دیوار مینگریست و میگریست


قورباغه ی آرام پز(رفتار قورباغه ای)

روزی حکایت جالبی رو در سخنرانی ای شنیدم که به نظر من بسیار جای تأمل داشت و شاید بتوان گفت که نتیجه ی این حکایت درست شبیه نتیجه ی کار بعضی مدیران بی فکر در سازمان هاست .

شرح حکایت:

روزی محققان آزمایش جالبی را انجام دادند آنها میخواستند واکنش قورباغه را در مقابل بالا بردن دمای آب بررسی کنند .آنها ابتدا قورباغه ای را داخل آبی که از قبل روی شعله قرار داده شده بود انداختند ولی قورباغه به شدت واکنش نشان داد و از آب بیرون پرید .سپس ظرف دیگری که قورباغه درونش بود را روی شعله قرار دادند وتصمیم گرفتند دمای ظرف را کم کم زیاد کنند.

قورباغه هم به دلیل اینکه موجودی خونسرد است نسبت به درجه گرمی آب حساسیتی از خود نشان نداد تا اینکه آب به شدت داغ شد و یکدفعه قورباغه متوجه دمای بالای آب شد او تصمیم گرفت اقدامی انجام دهد و از آب بیرون بپرد ولی دیگر کار از کار گذشته بود و این موجود فلج شده بود، وتنها سرش را تکان میداد گویی به سبب بی احتیاطی و حواس پرتی ای که انجام داده است حسرت میخورد.

نتیجه در بعضی سازمانها:

در بعضی از سازمان ها مدیران همانند این قورباغه عمل میکنند،مدیرانی که به محیط و و تغییرات آن وهمچنین وضعیت و شیوه ی انجام کار کارمندان در سازمان توجهی ندارند.این مدیران روند و تغییرات تدریجی را بررسی نمیکنند و بنابراین در زمان مناسب استراتژی مناسب را اتخاذ نمیکنند زیرا خود را برای آن شرایط تغییر کرده آماده نکرده اند .از طرف دیگر این مدیران ظرفیت تحمل خیلی از تغییرات محیطی ناگهانی وهمچنین برخورد ناگهانی با کارکنان رادر مقابل عمل آنان ندارند و بنابراین در برابر آن تغییرات به درستی عکس العمل نشان نمیدهند و از فرصتها و تهدیدهای به وجود آمده به درستی بهره نمیبرندو درنهایت با شکست رو به رو میشوند،آنگاه از کار خود پشیمان میشوند ولی حکایت نوش دارو است پس از مرگ سهراب.

کمی ...

درسی که این تصاویر به من و تو می دهد !

 





































 

پاسخ یک دانشجو

سؤال امتحان نهایی فیزیک دانشگاه کپنهاگ

چگونه می‌توان با یک فشارسنج ارتفاع یک آسمان‌خراش را محاسبه کرد؟

 

پاسخ یک دانشجو :

 "

ادامه مطلب ...