ادامه مطلب ...
سلام به همه دوستان عزیزم
چند روز پیش یه مطلب جالبی رو تویه ایمیلم خوندم گفتم اینجا بزارم تا شما هم بخونیدش،امیدوارم خوشتون بیاد.
روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید.
رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!
راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.
با تعجب از او پرسیدم: چرا شما این رفتار را کردید؟
ادامه مطلب ...
خاخامی در میان مردم محبوبیت زیادی داشت ، همه مسحور گفته هایش می شدند . همه به جز اسحاق که همیشه با تفسیرهای خاخام مخالفت می کرد و اشتباهات او را به یادش می آورد . بقیه از اسحاق به خشم می آمدند ، اما کاری از دستشان بر نمی آمد .
روزی اسحاق در گذشت . در مراسم خاکسپاری ، مردم متوجه شدند که خاخام به شدت اندوهگین است.
یکی گفت : چرا اینقدر ناراحتید ؟ او که همیشه از شما انتقاد می کرد !
خاخام پاسخ داد : من برای دوستی که اکنون در بهشت است ناراحت نیستم . برای خودم ناراحتم .وقتی همه به من احترام می گذاشتند ، او با من مبارزه می کرد و مجبور بودم پیشرفت کنم .حالا رفته ، شاید از رشد باز بمانم .
در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند.
فردی که می خواست به شانگهای برود با خود فکر کرد: «پکن جای بهتری است، کسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.»
فردی که می خواست به پکن برود پنداشت که شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض کردند. فردی که قصد داشت به پکن برود بلیت شانگهای را گرفت و کسی که می خواست به شانگهای برود بلیت پکن را به دست آورد.
نفر اول وارد پکن شد. متوجه شد که پکن واقعا شهر خوبی است. ظرف یک ماه اول هیچ کاری نکرد. همچنین گرسنه نبود. در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را که مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد.
فردی که به شانگهای رفته بود، متوجه شد که شانگهای واقعا شهر خوبی است هر کاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فهمید که اگر فکر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به کار گل و خاک روی آورد.
پس از مدتی آشنایی با این کار، 10 کیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری کرده و آن را «خاک گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی که به پرورش گل علاقه داشتند فروخت.
در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این کار در عرض یک سال در شهر بزرگ شانگهای یک مغازه باز کرد.
او سپس کشف جدیدی کرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری کثیف بود. متوجه شد که شرکت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند. از این فرصت استفاده کرد. نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و یک شرکت کوچک شستشوی تابلو افتتاح کرد.
شرکت او اکنون 150 کارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است.
او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پکن سفر کرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید که از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره کسی را که پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض کرده بود به یاد آورد.
شرح حکایت
خلاقیت و استعداد در برخورد با مشکلات شکوفا و نمایان می شود. در دنیای کسب و کار، آنان که آرامش را در بستن چشم ها بر تحولات دنیای اطراف می جویند، مرگ زودرس را استقبال می کنند. یک رهبر موفق به استقبال تهدیدها رفته و از دل آن ها فرصت های ناب کشف می کند. آنهایی که از جای خود می جنبند، گاهی می بازند، آنهایی که نمی جنبند همیشه می بازند.
Today we have bigger hless time;ouses and smaller families; more conveniences, but
ما امروزه خانه های بزرگتر اما خانواده های کوچکتر داریم؛
راحتی بیشتر اما زمان کمتر
we have more degrees, but less common sense; more knowledge, but less judgment;
مدارک تحصیلی بالاتر اما درک عمومی پایین تر؛ آگاهی بیشتر اما قدرت تشخیص کمتر داریمWe have more experts, but more problems; more medicine,
but less wellness.
متخصصان بیشتر اما مشکلات نیز بیشتر؛ داروهای بیشتر اما سلامتی کمتر
We spend too recklessly, laugh too little, drive too fast, get to angry too quickly, stay up too late, get up too tired, read too little, watch TV too often, and pray too seldom.
بدون ملاحظه ایام را میگذرانیم، خیلی کم میخندیم، خیلی تند رانندگی میکنیم، خیلی زود عصبانی میشویم، تا دیروقت بیدار میمانیم، خیلی خسته از خواب برمیخیزیم، خیلی کم مطالعه میکنیم، اغلب اوقات تلویزیون نگاه میکنیم و خیلی بندرت دعا میکنیم.
We have multiplied our possessions, but reduced our values. We talk too much, love too little and lie too often.
چندین برابر ما یملک داریم اما ارزشهایمان کمتر شده است. خیلی زیاد صحبت میکنیم، به اندازه کافی دوست نمیداریم و خیلی زیاد دروغ میگوییم.
اگر صدای جاری شدن اب زیبا ودلنشین است به خا طر اینه که اب در مسیر رودخانه با برخورد با سنگ ریزه های ریز ودرشت از اونها می گذره اگر این سنگ ریزه ها نبودن صدای اب هم اینقدر جذاب نبود به نظر من این سنگ ریزه ها می تونه مشکلات کوچیک و بزرگ ما ادم ها باشه که با عبور از همین مشکلات ما به خوشی های زندگی میرسیم در واقع معنای خوشی رو درک می کنیم
من در آغاز زندگی به جز داشتن یک ذهن کنجکاو از مزایای چندانی بهره مند نبودم.درمدرسه درس نمی خواندم و شاگرد ضعیفی بودم و دست آخر هم ترک تحصیل کردم. سالها به کارهای سخت یدی مشغول بودم و آینده ی امید بخشی را در پیش روی خود نمی دیدم .ش
در جوانی در یک کشتی باربری کار پیدا کردم و رفتم تا دنیا را ببینم . به مدت هشت سال سفر کردم ، کار کردم ، کار کردم و باز هم سفر کردم تا اینکه نهایتا بیش از هشتاد کشور را در پنج قاره جهان دیدم .
یک داستان خوندم چند روز قبل به نظرم جالب اومد شما هم بخونید:
گروهی از قورباغه ها تصمیم گرفتند به سمت برکه ای بروند در راه ۲تا از قورباغه ها به درون چاله ای افتادند هر ۲تای اونها تلاش می کردند تا از چاله بیرون بیایند ولی قورباغه های دیگه که بیرون از جاله بودند فریاد میزدند و می گفتند هیچ راهی برای بیرون اومدن از چاله وجود نداره هیچ کس تا حالا از این چاله بیرون نیومده و دائما این حرفو تکرار می کردند تا اینکه یکی از قورباغه ها دست از تلاش کشید و مرد ولی قورباغه دیگه هم چنان به تلاشش ادامه دادو هر دفعه که قورباغه های بیرون چاله رو میدید بیشتر از قبل تلاش می کرد و سر انجام از چاله
اومد وقتی قورباغه ها با تعجب به طرف اون رفتند متوجه شدند که اون قورباغه کر بوده وچون فقط چهره قورباغه های بیرونی رو می دیده فکر می کرده که اونها دارن تشویقش می کنن برای همین به تلاشش ادامه می داده
من فکر می کنم منظور این داستان اینه که اگر نمی تونی به کسی کمک کنی تا مشکلش حل بشه لا اقل اونو ناامید نکن .
خوشحال میشم نظر شما رو هم در این مورد بدونم
دو اتشنشان وارد جنگلی می شوند تا اتش کوچکی را خاموش کنند . اخر کار
وقتی از جنگل بیرون می ایند و میروند کنار رودخانه ، صورت یکی شان کثیف
و خاکستر است و صورت ان یکی به شکل معصومانه ای تمیز .
سوال : کدامشان صورتش را می شوید ؟
اشتباه کردید ، ان که صورتش کثیف است به ان یکی نگاه می کند و فکر میکند
صورت خودش هم همان طور است .
اما ان که صورتش تمیز است می بیند که سرتاپای رفیقش غبار گرفته است و به
خودش می گوید : حتما من هم کثیفم ، باید خودم را تمیز کنم .از کتاب زهیر پائولو کوئیلو
حالا فکر کنیم چند بار اتفاق افتاده که دیگران از رفتار بد ما و یا ما از رفتار بد دیگران به شستشو و پالایش روح خودمان پرداخته باشیموقتی فرد مقابل ما مهربان و خوب و دوست داشتنی است
کمی باید به خودمان شک کنیم
( دریا شود ان رود که پیوسته روان است)
دوستای عزیزم سلام.یه مطلب جالب برام فرستاده بودن که واقعا خوندنش جالب بود برام و گفتم تو وبلاگ بذارم شمام نظراتتون رو راجبش بگین((میخوام مثل یه مدیر منابع انسانی ربطش بدین به منابع انسانی البته اگه دوس دارین میتوننی فقط راجب مطلب نظر بدین))
البته فکر کنم قبلا یکی از دوستان این مطلب رو گذاشتن ولی من میخواستم شما دوستای عزیز از نگاه یه مدیر منابع انسانی نظرتون رو راجب متن بگین
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400 تومان به حساب شما واریز میشود و تا آخر شب فرصت دارید تا همه پول ها را خرج کنید، چون آخر وقت حساب، خود به خود خالی میشود.
در این صورت شما چه خواهید کرد؟
ادامه مطلب ...
پدر روزنامه میخواند، اما پسر کوچیکش مدام مزاحمش بود. تا اینکه حوصله پدر سر رفت، یه صفحه از روزنامه رو که نقشه جهان بود جدا کرد و تیکه تیکه کرد و به پسرش داد "بیا واست یه کار دارم، یه نقشه دنیا بهت میدم، ببینم میتونی اونو دقیقا همون طوری که هست، بچینی ... "
هر وقت که بین دوتا انتخاب مردد بودی ؛ شیر یا خط بنداز مهم نیست
شیر بیفته یا خط مهم اینه که اون لحظه ای که سکه داره رو هوا می
چرخه ، یه دفعه بفهمی ، دلت بیشتر میخواد شیر بیفته ، یا خط. "
ادامه مطلب ...
فردی ازپروردگاردرخواست نمود تا به او بهشت وجهنم را نشان دهد خداوند پذیرفت .
اورا وارد اتاقی نمود که جمعی ازمردم دراطراف یک دیگ بزرگ غذا نشسته بودند.
همه گرسنه ، ناامیدودرعذاب بودند. هرکدام قاشقی داشت که به دیگ میرسید ولی
دسته قاشقها بلندتراز بازوی آنها بود ، بطوریکه نمی توانستند قاشق را به دهانشان برسانند!
عذاب آنها وحشتناک بود. آنگاه خداوند گفت : اکنون بهشت را به تو نشان میدهیم .
او به اتاق دیگری که درست مانند اولی بود وارد شد. دیگ غذا ، جمعی از مردم ،
همان قاشقهای دسته بلند . ولی درآنجا همه شاد و سیر بودند. آن مرد گفت :
نمی فهمم ؟ چرا مردم در اینجا شادند در حالی که در اتاق دیگر بدبخت هستند ،
با آنکه همه چیزشان یکسان است ؟ خداوند تبسمی کرد و گفت : خیلی ساده است ،
دراینجا آنها یاد گرفته اند که یکدیگر را تغذیه کنند . هرکسی با قاشقش غذا در
دهان دیگری میگذارد ، چون ایمان دارد کسی هست دردهانش غذایی بگذارد.