اعتماد به نفس

مرد، مغموم و پریشان‌خاطر، نشسته بر نیمکتی درون پارک، سر در گریبان تفکّر فرو برده بود.  نمی‌دانست چه کند و مشکلش را چگونه حلّ نماید.  مدیر شرکتی بود غرقه در بدهی؛ راه به جایی نمی‌برد و هیچ حلاّل مشکلاتی نمی‌یافت.  گویی همه راهها به رویش بسته و جمیع درها کاملاً مسدود شده و او در تنهایی خویش آشفته حال رها شده بود.

هر کس که می‌توانست وامی به او بدهد، روی از او برمی‌گرداند و هر کس از او طلبی داشت، ابداً فرصتی نمی‌داد.  گویی همه دست به دست هم داده بودند تا او را به سوی ورشکستگی کامل سوق دهند.  مرد در این اندیشه بود که آیا ممکن است راهی یافت شود که او را از این ورطه نجات بخشد.

ناگهان مرد سالمندی جلوی او پدیدار شد.  ندانست از کجا آمده و چگونه در مقابل او ظاهر شده است.  پیرمرد گفت، "جوان، می‌بینم که سخت اندوهگینی و پریشان‌خاطر.  تو را چه می‌شود که اینگونه سر در گریبان غم فرو برده‌ای؟  چیزی تو را آزار می‌دهد و یا کسی تو را به هراس انداخته؟"

پیرمرد در کنار جوان نشست و به سخنان او گوش فرا داد؛ قصّهء پرغصّه‌اش را شنید؛ مشکلاتش را در کمال سکوت و آرامش گوش کرد و سپس گفت، "فکر کنم می‌توانم تو را کمکی نمایم تا از این مخمصه خلاصی یابی و از مضیقه به در آیی.  نامت چیست؟"  سپس دسته چکی از جیب در آورد و چکی به نام او نوشت و در دست مرد گذاشت و گفت، "این پول را بگیر و درست یک سال دیگر به همین جا بیا و پول مرا به من برگردان."   بعد، برگشت و ناپدید شد.  همانگونه که آمده بود، ناگهان از چشم نهان گشت.

مرد جوان نگاهی به چک انداخت و دید مبلغ آن پانصد هزار دلار و نام امضاء کننده جان راکفلر، از ثروتمندان مشهور آن زمان است.  در آن روزگار، راکفلر یکی از متموّل‌ترین مردان جهان بود.  با خود گفت، "در یک آن می‌توانم کلّیه بدهی‌هایم را تسویه کنم و از این رنج و ناراحتی خلاص گردم."

امّا، مدیر جوان تصمیم گرفت چک را بدون این که نقد کند در گاوصندوق بگذارد.  همین که می‌دانست چنین مبلغی در اختیارش هست به او قدرتی می‌بخشید تا مؤسّسه‌اش را نجات بخشد.  این اندیشه به او جان بخشید.  بدبینی از وجودش رخت بربست و با خوش‌بینی تمام به مذاکره جهت معاملات جدید پرداخت؛ چون اطمینان داشت مبلغی کلان در گاوصندوق دارد. با تقسیط طولانی بدهی‌هایش توانست قدری از سنگینی بار بدهی بکاهد.  چند قرارداد عظیم برای فروش محصولاتش منعقد ساخت.  در طیّ چند ماه تمامی بدهی‌هایش را پرداخت و دیگربار در طریق کسب درآمد گامهای بلند برداشت.

دقیقاً یک سال از این واقعه گذشت.  به همان پارک بازگشت. چک نقدنشده در جیبش بود.  در همان زمانی که قرار گذاشته بودند مرد سالمند پدیدار شد.  مدیر جوان خواست چک را به او بدهد و داستان کامیابی‌اش را بازگوید؛ امّا پرستاری دوان دوان از راه رسید و دست پیرمرد را گرفت و فریاد زد، "خوشحالم که بالاخره گرفتمش!  امیدوارم شما را اذیت نکرده باشد، آقا.  همیشه از آسایشگاه فرار می‌کند و به مردم می‌گوید که جان راکفلر است."  بعد، همچنان که دست پیرمرد را در دست داشت، او را با خود برد.

مدیر جوان مبهوت و مات به جای ماند.  سخت حیرت کرده بود.  تمام سال را او با اطمینان از این  که پشتوانه‌ای پانصد هزاردلاری دارد دست به معامله زده و قراردادهای کلان بسته بود؛ به خرید و فروش‌های عمده اقدام کرده بود؛ او یقین داشت که پانصدهزار دلار در گاوصندوق دارد.  و حالا دریافته بود که آن همه جز پاره‌کاغذی نبود.

ناگهان دریافت که این پول، چه واقعی چه خیالی،‌ نبود که زندگی او را زیر و رو کرده بود.  بلکه اعتماد به نفسی بود که دیگربار باز یافته بود. همین اعتماد به نفس به او قدرت داده بود تا به هر آنچه که در طلبش کوشیده بود، دست یابد.

 

نظرات 5 + ارسال نظر
معصومه بهاری یکشنبه 21 فروردین 1390 ساعت 08:34

بعضی وقتها آدمها منتظر یک جرقه هستن تا دوباره خودشونو جمع و جور کنند و از موقعیت بدی که گرفتارش هستن نجات پیدا کنن درست مثل همین مرد جوان.
او به پول نیاز نداشت او به اعتماد به نفسی احتیاج داشت که بهش این اعتماد رو بده که دوباره می تونه شروع کنه.
گاهی وقتها می تونیم با یک لبخند، یک حرف ساده، یک کمک فکری این اعتماد رو به بقیه ببخشیم. یادمون نره خیلی ساده می تونیم به دیگران کمک کنیم ساده تر از اون چیزی که بتونی بهش فکر کنی

بهزادمنش دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 01:04

سلام
خیلی باحال بود.من رو که به فکر فرو برد!!!!!!
ممنون

سارا یعقوبی دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 10:58

انرژی مثبتی که با اعتماد به نفس همراهه این قدرت به آدم میده که حتی بتونه از صفر شروع کنه!!
جالب بود!
مرسی

مرجان سالاری دوشنبه 22 فروردین 1390 ساعت 18:22

خیلی عالی بود خانم بهاری عزیز
در ضمن میخواستم به همه ی بچه ها بگم من یک سی دی از سمینارهای دکتر حلت با عنوان (اعتماد به نفس فوق العاده در 100 دقیقه)دارم ،هرکسی میخواد میتونم براش روی فلش بریزم

یک دونده چهارشنبه 24 فروردین 1390 ساعت 02:56

چه جالب.
نمی دونم چرا بعضی وقتا بچه های سر راهی از صد تا بچه ی پدر و مادر دار شایسته تر میشن.
به خوندن وبلاگتون افتخار کردم و داشتن دوستانی از این دست درست در لحظه ی خطر.
برقرار باشید و همیشه بنویسید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد